یا منتقم
بنا بود چهارپاره بنویسم، ترسیدم مبادا شعرواره ام از جنس بیانیههای سازمان ملل درآید؛ تصمیم گرفتم تا چند سطر شکوهنامه بنویسم. چند سطر درد و دل همه بیدار دلانی که از عمق وجود از فساد، نیرنگ، نژادپرستی، تروریست و آدمکشی به ستوه آمدهاند!
برادران و خواهران!
ظاهرا دیگر نباید پیراهن مشکی عزای امام حسین(ع) را از تن بیرون کنیم؛ چرا که بهانه روضه، هر از گاهی در جای جای این جهان مهیا می شود.
مداح، یزیدیان شدهاند و حسین، بشریتِ ستمدیده، خاصه مسلمانان داغدیده هندوستان!
بیایید! نورها را کم کردهاند تا گریه کنیم به حال انسانیت، به حال غریبی وجدان، به حال رو به موت نوعدوستی!
سوال همه ما از هم نوعان بی روحمان این است که:
مگر خون، سرخ نیست؟
مگر قتل انسان بیگناه، جرم نیست؟
مگر در قرن سیطره علم وعقل بشر، هنوز رنگها ملاک برتری است؟
پس این چه نژادپرستی مدرنیست که به جان همه ما افتاده است؟
بیایید یکبار برای همیشه، خودمان کلاه خودمان و نه دیگری را قاضی کنیم که ما را چه میشود؟ چه میشود وقتی خون سرخ سگی را در فضای مجازی می بینیم عنان از کف می بریم و چنان قشقرقی به راه می اندازیم که سگ نیز شرمنده مرام نداشته شما می شود؛ آن وقت در روز روشن، پیش چشم همه عالم کورونازده، تصویر زنده به گور کردن مادر و کودک مسلمانی ما را آزرده نمی سازد؟ جنازه های مسلمانان شناور در فاضلاب دهلی؟ تکه تکه کردن مردانی که جرمشان این بود که گفتند خدا هست و محمد فرستاده اوست!
فردای قیامت هیچ
پاسخ به خدا به کنار
جواب وجدانمان را چه می دهیم؟
هنوز هم توجیه می کنیم؟
برادران و خواهران!
خستهدلان از ظلم بر شیعهوسنی، ظلم بر رنگینپوستان، ظلم بر انسان بما هو انسان!
میدانیم که مسلمانی ما نه در گرو شهادتین ما بلکه با حمایت ما از مظلوم، در سرتاسر عالم، تحقق مییابد. مظلوم چه در قلب صنعا، آبوجا و دهلی نو به خاک و خون کشیده شود و چه در خیابان والاستریت، مظلوم است و چیزی از وظیفه شرعی و انسانی ما برای حمایت از آن کم نخواهد کرد.
و میدانیم که مکتب ما حق» است و اگر "شکی" مانده بود، با این همه نسلکشی، مسلمانکشی و شیعهکشی مزدوران و طاغوتیان، به "یقین" تبدیل شد!
این فاجعه را به محضر امام حیّ منتظر تسلیت عرض می کنم و به ایشان استغاثه و قسم یاد میکنم که دیگر آتش برافروخته از جنگ در دنیا را جز دم مسیحایی امام دوازدهم خاموش نخواهد ساخت.
فانظر کیف کان عاقبه مکرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعین (نمل/51)
پس با تأمل بنگر که سرانجام نیرنگشان چگونه بود؟ که ما آنان و قومشان را همگی درهم کوبیدیم و هلاک کردیم.»
پ. ن: دارم از دردشان می میرم.
خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید
آن چشم که می دید
خندیدی و زنجیره خندان لبت را
جادوی شبت را
با چشمک و با بذله به من بذل نمودی
گفتی که به زودی.
فصلی از فاصله ها باز شود در دل تقویم
یکی غین، یکی میم
آن قدر که دیگر همه را یار ببینی
جز یار نبینی
می آورَدَت در بَرم اما، به دف و نی
اما تو مگو کِی؟
شرط آن است صبورانه وفادار بمانی
از عشق بخوانی
خندیدم و گرییدم و خندیدم و گریان
وا ماندم و حیران
لبریز زِ احساسم و هر دم فورانم
من از که بخوانم؟
روی گرداندی و با ناز سپردی به دل باد
(ای خانه ات آباد)
آن خاطره و عشق و هیاهوی سرم را
خونین جگرم را
ای کاش بمانی و بمانی و بمانی.
آه از تو جوانی!
از بارش اشکم شده سیلاب پدیدار
تا وعده ی دیدار
گرییدم و خندیدی و خندید به تردید
من، در پی امّید
---------------------------------
1- شما زمان های زندگی تون رو چطور تقسیم می کنین که کتاب می خونین؟ یعنی چه ساعاتی از روز رو برا کتاب خوندن اختصاص میدین؟
2- امسال، چه کتاب هایی رو برای خریدن و خوندن به من و بقیه پیشنهاد می کنین؟! به شخصه طرفدار کتاب های پژوهش محور، دینی، روانشناسی و بعضا رمان و داستان های نو با متن صیقل داده شده یا ترجمه روان هستم.
کمکم کنید کتابــخون بشم دوباره :(
امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پختوپز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جرّ و بحث میکردیم.
که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.
صدایت آشنا و پررنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپــا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی گشاد، آسمان را ورانداز می کردند.
و تو خود را معرفی کردی: ای اهل عالم! من بقیها. و حجت و جانشین خداوند روی زمینم.»
آنجا بود که گل از گلمان شکفت و زیر لب سلام دادیم:السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه»
بعد با طنین محمدیات فرمودی:.من بازمانده آدم(ع)، ذخیره نوح(ع)، برگزیده ابراهیم (ع) و از تبار محمـــد(ص)ام. شما را سوگند می دهم به حقّ خدا و حقّ رسولخدا و حق من که از حق ذیالقربی بر گردنتان دارم، ما را یاری کنید و از ما در برابر ستمگران حمایت کنید. از خدا بترسید در حقّ ما و ما را خوار نسازید، ما را یاری کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم. »
وصف ناشدنیست. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و هایهای گریه می کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!
خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم هر لحظه از خانهها بیرون میریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه میبست، دیگری گره روسریاش را میان کوچه محکم میکرد و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفشهای پدرش را پوشیده بود و می افتاد!
مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک می گفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش میکرد و دم گلفروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!
ماشینها بوقن و خانمها کِلکشان پشت سر جمعیت عظیمی به راه افتادند که مملو از جوانانی بود که دست می افشاندند و میخواندند:
صلّ علی محمّـــــد *** حضرت مهدی آمــــد»
یا ما رهروان هِمّتـــیم *** فدائیان حجتـــیم»
و یا با بچه های هیئت *** پیش بهسوی بیعــت»
و همه به سمت مصلی نمازجمعه حرکت میکردند. پیشاپیش همه، بسیجمحل از متقاضیان یاری امام در صحنه نبرد با کفار، ثبتنام می کرد. به جان عزیزت در عرض نیم ساعت ظرفیت اعزام تکمیل شد.
آقای من! آنقدر حواسها را متوجه خودت کردی که دیگر نه کسی از ترافیک خیابان گله داشت و نه از ترافیک خطوط تلفن، نه از قطعی اینترنت؛ با این حال موج پیام ها سرازیر بود: "مهدی کنون فرمان بداد، جان را فدایش می کنیم."
خیلی از نگاهها به قاب تلویزیون مغازه ای در آن اطراف دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر 313 صلوات کردم مبادا اجنبی چشمتان بزند. وقتی نشانت دادند، یکی بلندبلند صلوات می فرستاد، دیگری قسم میخورد که تو را قبلاً در محلهشان دیده وخیلیها محوت شدند و غش کردند.
در این مدت که علائم پیش از ظهورت یکی پس از دیگری نمایان میشد، دل شیعیانت مثل سیروسرکه می جوشید اما کسی فکر نمیکرد به این زودیها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود: مَثَل ظهور مهدی (عج) ، مَثَل برپایی قیامت است. مهدی(عج) نمی آید مگر ناگهانی.»
از خروج سفیانی خبیث و قتلعام و لشکرکشیهای او گرفته تا خروج سیدخراسانی و یمانی به حمایت از اسلام، از قتل نفس زکیه در حرم امن الهی تا آن بشارت آسمانی جبرئیل به مردم عالم در رمضان پارسال که تو را بر حق خواند و به اطاعت از تو فرمان داد؛ بعد از آن بود که بوقهای تبلیغاتی دشمنان از BBC و VOA گرفته تا رسانههای اسرائیلی به راه افتادند و این حادثه را دروغ خواندند و منافقان داخل به همه ی معتقدانت اَنگ خیالاتی، ساندیسخور، اُمُّل و رمّال چسباندند و بسیاری از جوانانی که چپق روشنفکری می کشیدند را از ظهورت مأیوس کردند. آنجا بود که به تو پناه آوردیم و قسم می خورم این اثرِ دعای توست که تاکنون ما زیر عَلَم تو مانده ایم.
ساعت حوالی22 و من در تاریکی جاده و شلوغی اتوبوس بهسختی می نویسم، اتوبوس حامل یارانت که به دستور تو به سمت "قدس" حرکت می کند. بچهها درون ماشین دم گرفته اند؛
نوحه خوان می خواند: " این لشکر از مازندران آمده *** یاریگر صاحب زمان آمده"
کاش زودتـــر برسیم
پیشکش به محضر امام مظلوم، مهدی زهرا (س)
علی متین فر
ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمیبینی
خوابیده ایم؟!»
سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمیگرفت و تنها با سرکه» رفاقتی جزیی داشت.
ماهی نرِ» توی تنگ شیشهای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه میکرد.
سفره» گفت: هر سال پَـهنم میکنند اینجا و امثال شماها رو میان روی من میچینند. بعد، کمتر از 2 هفته هر کس میره پی کارش!
سنبل» گفت: بیایید هر کدوم یک آرزو کنیم! . بعد چشمانش رو بست و رفت تو خیال.
ماهی قبلاً اینقدر از دریا و رود گفته بود که سبزه» رو هوایی کرده بود. سبزه با عجله گفت: من آرزو دارم با دریا رفیق بشم!
سنبل یک چشمش رو باز کرد و با غرور گفت: و من آرزو دارم بقدری رشد کنم که بوی خوشم اثری از سیر و سرکه نگذاره.
سرکه هم که بوی تندش فضای سفره رو پر کرده بود چشم غره ای به سنبل کرد و با طعنه گفت که آرزویی ندارد!
سیر هم که به این چیزها
برایش اهمیتی نداشت، منتظر بود تا با زنگ ساعت تحویل همه چیز تمام شود.
سمنو» ی آرام و متین، صادقانه آرزوی سیر کردن گرسنهای را داشت و سنجد»ها که در کنار سمنو بودند آرزو کردند که جایی در هفتسین سالهای بعد داشته باشند. تخممرغهای رنگی» که با این سروصدا از خواب بیدار شده بودند همه یک آرزو داشتند و آن اینکه خانهی مرغ یا خروسی پَروار و پُربار و البته زیبا باشند. بعد هم شروع کردند به جرّ و بحث که کدام زیباتر و کدامشان زشت ترند.
آن
قدر با وَرجه وورجهشان، گرد و خاک بلند کردند که سفره عطسهای شدید کرد! با غرش
او اهالی سفره از ترس عـتابش پریشان شدند، ماهیها ته تنگ آب قایم شدند، سبزه و
سنبل رویشان را برگرداندند، تخممرغها خودشان را به خواب زدند ولی. ولی سرکه و
سیــر، دلشان مثل سیر و سرکه می جوشید، زیرا سمنو روی سفره ریخته و سنجدها پخش شده
بودند.
از صدای به هم خوردن ظروف، چراغها روشن و صاحب خانه بیدار شد. مردِ خواب آلود نزدیک سفره شد. سری خاراند. بعد با دو سه انگشت تمام سمنو را بلعید و سنجدها را در ظرف ریخت. و سپس غرغری کرد و خوابید.
سفره
نگاه غمگینانهای به جای خالی سمنو کرد و گفت: خوش بحال سمنو! زودتر از سال نو به
آرزویش رسید.
سنجدهای
نجات یافته زار زار برای سمنو گریه میکردند تا جایی که از اشک خیس شدند و آماده
کپک زدن!
سیر
که انگار از زندگیاش سیر بود گفت: آخر چه فایده که رفته تو شکم اون مردک؟ این هم
شد آرزو؟ و شروع کرد به غرولند کردن.
تا
سرکه او را آرام کند، آفتاب روی سفره خیمه زده بود.
صبح روز تحویل سال که همه چشم باز کردند مهمانهای جدیدی را دیدند. سکهها» جای سمنو آمده بودند. در واقع آنها بودند که با جیرینگ جیرینگشان همه را بیدار کرده بودند. ماهی با چشمان وزغیاش بِرّ و بِر لباسهای براق آنها را نگاه میکرد. سبزه و سنبل هم زیر چشمی آنها را میپاییدند. سکه ها به هم فخر میفروختند حتی نسبت به تخممرغهای مغرور و سنبل حسود!
ساعت
که سر سفره آمد همه فهمیدند چیزی تا تحویل سال نمانده. تخممرغها آرزویشان را فراموش
کردند و داشتند برای تخممرغ جنگی کُری میخواندند. ماهی هنوز دلش پیش همسر جوانش
بود و سعی داشت کلکِ داستان طوطی و بازرگان» را اجرا کند اما دوزاریاش کج بود!
سبزه و سنبل در آرزوی طبیعت، مرتب خود را در آینه وارسی میکردند. سرکه با سکهها
به بهانه جناس گرم گرفته بود؛ شاید که بتواند آنها را به جیب بزند. سیر مدام به او دشنام میداد تا سر سفره کمتر دروغ ببافد.
در
این میان که فضا ملتهب بود، ســفره همه را سرشماری کرد و با تعجب دید که یک سین کم
است! اما هر قدر بیشتر فکر میکرد کمتر به جواب میرسید. تکانی خورد و جبراً همه
را به سکوت فراخواند. بار دیگر حضورغیاب کرد:
سبزه؟حـــاضر
سیر؟حاضر سنجد؟حاضر سنبل، سرکه، سکه؟ حاضــر
کسی
نمیدانست چه کسی نیامده اما خوب میدانستند که اگر هفت سینشان کامل نشود هیچ کسی
به آرزوی خودش نخواهد رسید! اصلا شاید دلیل نابودی اهالی سفره هفت سین در سالهای قبل، همین بود.
سفره
آماده باش داد! از همه خواست تا به هر وسیلهای سر و صدا به پا کنند شاید صاحب
سفره بفهمد که هفت سین نوروزش ناقص مانده.
ماهی
که در تب میسوخت محکم خود را به تنگ می زد، سبزه و سنبل با رقص برگ و گلشان، تخممرغها و سنجدها با پا کوفتن به ظرف شیشهای صدا ایجاد میکردند و سکهها با درآغوش گرفتن
همدیگر امید اول سفره نشینان بودند. به قدری فضای سفره -برای اولین بار- یکصدا شده
بود که سیر و سرکه هم دست از تنبلی و نا اُمیدی برداشتند و سر و صدایی به پا کردند.
برق
شادی در چشم همه ی اهل سفره درخشید وقتی مرد کاسهای از سیب سرخ» را درست در میانه سفره گذاشت.
همه
چیز عوض شده بود، اصلاً حوّل حالنا» شده
بود!
سراسر سفره،
یکپارچه و آرام و این، از اعجاز عشق بود. سیبِ سرخِ عاشق عجب برکتی به همراه داشت.
سفره
دیگر التهاب نداشت. تخممرغها رفیق و مهربان شده بودند. سبزه و سنبل، ساقه و برگهایشان
را به هم گره میزدند. سیر دیگر از زندگی سیر نبود. سکهها دیگر مغرور نبودند.
سنجدها از فساد و کپک گریختند. سرکه که تا آن لحظه نصفش بخار شده بود، امیدوار
ماند. و ماهی که با دیدن سیب سرخ، سوز دلش عود کرده بود دوباره گریه فراق سر داد.
همه
محو سیب» بودند تا وقتی که ساعت زنگ زد. آنگاه مقلب القلوب و الابصار» شد و همه
ی نگاهها به او برگشت. آنجا بود که همه با هم آرزوهایشان را از خدای سفره طلب
کردند.
هفت
ســـین که کامل شد و نوروز سپری، سنبل در باغچه کاشته شده بود و سبزه، سیزدهم
فروردین به آغوش دریاها سپرده شد. رفاقت سیر و سرکه با ورودشان به دبّه ترشی خانگی
ماندگار شد. سکهها پر برکت شدند و ماهی در رودخانهای به وصال همسرش درآمد. تخممرغها
آبستن جوجهها شدند و هستهی سنجدها به خاک افتاد و با اولین باران بهاری، جوانه
زد.
*****
مرد
که سفره را جمع کرد، همه در حال عشق با آرزوهایشان بودند؛
ولی تنها سفره میدانست که عاقبتِ ســــیبِ ســـــرخِ عـــــاشق چه شد و چه آرزویی در دل داشت.
علی متین فر»
پ.ن.1: این داستان کوتاه را وقتی 22 ساله بودم، نوشتم. فکر می کردم قبلا منتشرش کردم اما در آرشیو پیدایش نکردم. به هر حال بازخوانی اش برایم تجدید خاطره و پر از انرژی بود.
پ.ن.2: نوروز 1398 بر شما مبارک! سفره هفت سین دل شما مالامال از عشق
سلام؛
میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!
سالی
که نت از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک مرد» آغاز میشه. روز
مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما
برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.
در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.
شعری در رثای حضرت علی (ع)
یا علی! نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی بِابی انتَ و اُمّی
گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمیّ بابی انت و امّی
تو که از مرگ
و حیات، این همه فخری و مباهات علی ای قبله حاجات
گویی آن
شقی تیغ نیالوده به سمّی بابی انت و امّی
گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است درِ این غم نگشوده است
سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی بابی انت و امّی
حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان کان نه سهل است و نه آسان
به خودِ حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی بابی انت و امّی
منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل کر و کور است و عَزازیل
با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی بابی انت و امّی
در تولّا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت اُف بر این شَمّ فقاهت
بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی بابی انت و امّی
تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا از ثَری تا به ثریّا
شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی بابی انت و امّی
آدمی جامع
جمعیت و موجود أتَمّ است گر به معنای أعَمّ است
تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی بابی انت و امّی
چون بود آدم
کامل غرض از خلقت عالم پس به ذریه آدم
جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی بابی انت و امّی
عاشق توست که
مستوجب مدح است و معظّم منکرت مستحق ذَم
وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی بابی انت و امّی
بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان شده بازیچه ی شیطان
این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی بابی انت و امّی
لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا همه طوفان همه دریا
چه کند با تو
که چون صخره ی صمّا و اصمّی بابی انت و امّی
یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان هم بدو کفر سرافشان
بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی بابی انت و امّی
مرحوم شهریار
توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات
تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما
امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.
برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است
باز همهمهی دشمن و هنگام فریب است
مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!
در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است.
اسلام شده آلت دست سگ مزدور
سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»
از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون.
سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون.
بالغ شده این کودک خونخوارهاش اکنون.
بر شیعه و سنی زده چندیست شبیخون.
حالا که شده مست ز جام مِی و انگور
انداخته چنگی به تَن مادرش از دور!»
انداخته بر بینی سرمازده خارَش
این ریش بوَد، ریش عدو، ریشه داعش
صهیون نتواند بِبُرد ایل و تبارش
کَردست همین پول اجانب، سگ هارش
حالا که همه یافتهاند ریشه مزدور
باید که برافکند ز بُن، لانهی زنبور»
عمری ز برِ مردم بیچاره چپاندی
بلعیدی و از شُکر، دُمی هم بتکاندی
موسی چه کند، هرچه، تو تورات نخواندی؟
یاد آر همان داغ که بر دل بنشاندی
آواره نمودی تو فلسطینیِ رنجور
ای چشم تو از حرص و طمع کور»
از خون جوانان وطن لاله دمیده
وَز شاخهی آن عِطر شهادت بِوَزیده
بیدار نمود هرکه به اوهام تنیده
پیدا شده نوری و دمیدهست سپیده
در عصر مقدس شدن زانی و تنبور
یک بار دگر، باز محمد شده مأمور»
در دود و دمِ جنگ جهانی که به راه است
امنیت ما در گروِ شیرِ سپاه است
یک گوشه از این سروِ چمان، حزبِ اِله است
دشمن بخدا عاقبتش مرگ سیاه است
مشکی شده آن پرچمِ اهریمنِ مزدور
زرتشت سپارد جسدش را به دل گور»
باید که بر این عهد بمانی و بدانی.
تا قله کمی فاصله ماندست، توانی!
هم افسر فرهنگ بمان تا که جوانی
هم جنگ کن و جان سله کن، چون همدانی»!
چپ- راست- وسط، بازی دنیا شده یکجور
اسلام، به ایمان و بصیرت شده منصور»
جز کرب و بلا، راه دگر خورده به بنبست
مسعود بوَد هر که به این قافله دل بست
ما مفتخریم مُرشد ما پورِ حسین است
کافیست دوصد حرف که در خانه کسی هست
دیگر نبوَد شیعه پریشاندل و مهجور
نازل شود یک بار دگر، سورهی زنبور*»
بیست و هشت آبان نود و چهار
علی متین فر
ماه من!
قرص بمان!
با هزاران قسم، آفتاب را راضی کرده ام که دیرتر طلوع کند،
و باد را با دو صد حیله، غرّش کنان به اینجا کشانیدم، تا ابرهای تار و بی بار را از رُخَت برچیند.
به روزها گفته ام: همه مرخصید، الّا.
تا چهاردهمِ هر ماه بماند و من.
حالا که سیزدهم، بِدَر شده است، "بَدر" ات را دریغ نکن!
با این همه
اگر ندیدمت
حتما "خود" میان تو و آفتاب "حایل" افتاده ام؛
ای لعنت بر خسوف!
گفته اند دیوانه اگر ماه ببیند، دیوانه تر می شود1؛
هیچکس امّا نگفت، دیوانه اگر ماه را نبیند چه بر سرش خواهد آمد؟!
علی متین فر
1 دیوانه چون در ماه بنگرد، دیوانه تر شود
* عکس برگرفته از آلبوم هنری سید حمیدرضا محمدزاده
غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/
از سفر رسیدنت را خیال می کنم
هر روز،
ساعت ها،
از پسِ پنجره های رنگیِ
قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/
و هر بار
با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانی
از لای پرده های اتوکشیده،
و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/
نگاه کن!
گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛
آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/
حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت.
که قهوه ام ته کشید.
که شیشه ها مات شدند.
جمع کردم بساطِ نگاه را
که ناگاه
ریخت روی سَرِمان، پرهای لباست از آسمان
و آمد:
اولین برف زمستانی به مهمانی!
علی متین فر
عکاس: سید حمیدرضا محمدزاده
عکاس: حمیدرضا محمدزاده (Hamidreza Mohammadzadeh)
خاک به ظاهر سرسبز
سهراب که رندانه برفت،
قایقش را هم برد/
حال، من ماندم و این خاکِ به ظاهر سرسبز/
سبز، رنگِ همه زیبایی هاست؛
نتوان دامن این پاک، نجاست، آلود/
چاره ای اندیشم/
قایقی خواهم شد،
خواهم افتاد به آب،
بازوانم پارو،
ناخدایم رود،
دور خواهم شد از این خاک کبود/
می روم تا که به سهراب بپیوندم و بس/
در بالادست هر چه باشد، به سرِ دیده من!
خوش به آینده نگر
ای دل غمدیده من.
داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
باغبان،
نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین
خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!
خوشحال شدم، آنقدر که نفهمیدم منظور باغبان از درخت چه بود! تا شعفم را دید از سر خیر نصیحتم کرد:
دوست من! یادت باشد دایم مراقبش باشی و از همین حالا باید نردبانی بلند بسازی تا همپای آن بالا بروی!
و من فراموش کردم هر چه بین مان گذشت!
آن قدر بازی با پرستوها و گنجشکان بازیگوش و گربه های در کمین نشسته
مشغولم کرد که تا به خود آمدم دیدم نهال، درخت شد و من هنوز میخ پله دوم را
فرو نکرده بودم.
به اطرافم نگاه کردم.
دیگران را دیدم که از بالای نردبان برایم دست تکان می دادند و بعضی هنوز مثل من درگیرودار پله اول و دوم وا مانده بودند.
نردبان
درخت نارنج
و من
از غصه درماندگی، باغبان را فریاد زدم! سراسیمه به سویم شتافت. با آغوش باز مرا در ساختن نردبان کمک کرد تا زودتر به بالادست برسم.
حالا که دارم بالا می روم، با خود می گویم:
درختِ نارنج، هست؛
و نردبانی که روی آن ایستاده ام، نیز؛
باغبان هم اینجاست؛
آیا می شود باور کرد که میوه ای در کار نباشد؟
غرق این افکار بودم که باغبان دست دراز کرد، اولین نارنج را از غلاف چید و به دستم داد!
میوه
را محکم گاز زدم. تلخی و ترشی توٱمان نارنج امانم را ربود. حُسنش اما این
بود که تا مزه آن در کامم هست، به باغبان شک نکنم.
علی متین فر
لطفا سری به داستان های کوتاه جدید هم بزنید :)
درباره این سایت